امام بنا در جایگاه امام پدر و انسان الگو:

وقتی مادر زنش به او هشدار داد و گفت: «یهود تو را خواهد كشت»، تبسم بر لبانش نقش بست و خندید، گویا سخنش را تأیید می‌كرد و گفت: دولت با تمام تشكیلاتش برای كشتنم برنامه‌ریزی و توطئه می‌كند در حالی كه من به تنهایی رفت و آمد می‌كنم و حتی كودكی ده ساله می‌تواند مرا بكشد. هنگامی كه دخترش وفاء در آخرین روزهای زندگی‌اش یک قبضه اسلحه‌ی کمری به او داد، آن را برگرداند و گفت: فكر می‌كنی اگر كسی قصد کشتن مرا داشته باشد من هم به نیت كشتنش به او حمله می‌كنم؟

در حالی كه آخرین روزهای زندگی و لحظه شهادت پدر در روز شنبه 12 فوریه 1949م. را به یاد می‌آورد، اشك در چشمان سناء البنا حلقه می‌زند و می‌گوید: وقتی بعد از شهادت بر بالینش حاضر شدم و عمه‌ام فاطمه پارچه را از چهره‌اش برداشت، چهره‌اش مانند ماه شب چهارده می‌درخشید و لبخندی زیبا بر صورتش نقش بسته بود به گونه‌ای كه نمی‌توانستم شهادتش را باور كنم و به دوستانم می‌گفتم: به زودی پدرم به جمع ما باز می‌گردد. 

سناء-البنا.2.jpg

 سایت (اخوان آنلاین) با دختر وسطی امام شهید حسن البنا به گفتگو نشسته تا خاطراتی از پدرش را بازگو كند. با وجود آن كه سناء در روز شهادت پدرش یازده سال بیشتر نداشته اماّ تا به امروز در سایه‌ی آنچه از پدر آموخته و دیده زندگی می‌كند. 

 • به خاطرات شما در روز شهادت پدر بازمی‌گردیم. 

- در روز حادثه استاد اللیثی را نزد پدرم فرستادند تا قرار ملاقات بگذارد و او را نسبت به دست یافتن به راه حل‌‌های جدید در تعامل با حکومت خوش بین سازند. امام برای ملاقات با نماینده‌ی دولت به مقر جمعیت «الشبان المسلمین» رفت. آنان همه چیز را برای اجرای تصمیم خود آماده كرده بودند: چراغ‌‌های خیابان را خاموش و آن را از رهگذران خالی كرده بودند در خیابان فقط یک تاکسی به چشم می‌خورد. بر اساس روایت شوهر عمه‌ام مطلبی متفاوت از نشست‌‌های قبلی در این نشست به بحث گذاشته نشد. امام با حاضران نماز عشاء را با جماعت خواند و به قصد بازگشت به منزل از مركز جمعیت خارج شد. 

 امام متوجه تاریكی خیابان و تنها تاكسی‌ای كه در نزدیكی آنان پارك شده بود، می‌شود و برای اولین بار و برخلاف عادت با كنجكاوی، خیابان و اطراف خود را زیر نظر می‌گیرد. شوهر عمه‌ام قبل ازامام وارد تاكسی می‌شود در حالی كه طبق عادت همیشگی ابتدا امام داخل ماشین می‌نشست و سپس عمو عبدالكریم کنار ایشان می‌نشست. آنان به كسی كه ابتدا وارد ماشین شده تیراندازی می‌كنند، پدرم عمو عبد الكریم را در آغوش می‌گیرد و روی صندلی عقب می‌نشاند. راننده كه خبر داشت چه اتفاق مرگ باری در راه هست پشت فرمان خود را به خواب زده بود. پدر، عمو عبدالكریم را دلداری می‌داد و تصمیم گرفت دوباره برای درخواست آمبولانس وارد مركز شود كه افراد مسلح او را در محاصره گرفتند و به سوی ایشان شلیك كردند و تیری وارد ریه ایشان شد. استاد لیثی و جوانی دیگر شماره‌ی ماشین جنایتكاران را یادداشت كردند اما ماشین ناپدید شد و تا امروز پیدا نشده است. پدرم از راننده‌ی تاكسی خواست تا آنان را به درمانگاه برساند در آنجا پزشكی جوان، دارویی قرمز رنگ به آنان داد تا بیهوش نشوند ولی درمانگاه از پذیرش آنان امتناع ورزید و بر اساس نقشه‌ی از قبل تعیین شده به بیمارستان قصرالعینی رفتند. در آن جا به مدت دو ساعت در حالی که خونریزی داشتند در یكی از اتاق‌‌ها به حال خود رها شدند. زخم پدر شدید نبود و انسان می‌تواند با یك ریه هم زنده بماند. بعد از دو ساعت به پدرم اعلام می‌کنند که نیاز به جراحی دارد و استاد درخواست می‌کند تا جراحی توسط دكتر خودشان انجام شود. دكتر در پاسخ می‌گوید: استاد، چه فرقی می‌کند ما همه فرزندان شما هستیم. 

آنان عمو عبدالكریم را از اتاق بیرون آوردند و روی زمین گذاشتند. عمو می‌گوید: در آن شنیدم که می‌گویند: شاهرگ گردنش را بررسی كنید. بعداً فهمیدیم شاهرگ پدرم را قطع كرده‌اند که باعث خونریزی شدید ایشان شده است. 

 • چگونه خبر شهادت پدر را دریافت كردید؟

بعد از كالبد شكافی جسد، پدر بزرگم را احضار كردند تا جنازه در قبرستان خانوادگی دفن گردد اما پدربزرگ خواسته‌ی آنان را رد كرد و اصرار ورزید تا جنازه را با خود به منزل آورد كه فرزندان و برادرانش آن را ببینند. پدربزرگ در زد و گفت: مادر وفاء درب را باز كن! مادرم شنید که پدربزرگ «انا لله وانا الیه راجعون» را می‌خواند، گفت: لابد او را كشته‌اند. همسایه‌‌ها ما را در اتاقی دور از صحنه نگه داشتند. اما پس از آن که عمه‌ام فاطمه آمد به همراه او وارد منزل شدم. پلیس مخفی منزل را به محاصره در آورده بود و از ورود مردان به منزل جلوگیری می‌كرد و هر كسی را كه قصد نزدیک شدن به منزل را داشت دستگیر می‌کردند. حتی به پسر خاله‌‌هایم اجازه ورود ندادند تا آنکه پدر بزرگ تأكید كرد كه آنان از خویشاوندان نزدیك هستند، تازه آنگاه فقط برای چند دقیقه به آنان اجازه‌ی حضور در منزل را دادند و فوری بیرونشان كردند. آنان به مكرم عبید پاشا و پزشك مادرم اجازه‌ی ورود دادند، زیرا قرار بود در همان روز شهادت پدرم، مادرم هم جراحی قلب داشته باشد؛ اما مادرم از رفتن با پزشك امتناع ورزید. 

 بعد از آن كه پدر بزرگ و برادرم سیف‌الإسلام، پدرم را غسل دادند، سربازان اجازه تشییع جنازه ندادند، به ناچار مادر بزرگ و زنان حاضر از منطقه‌ی حلمیه جنازه را حمل کردند. در این دقایق بود که عمه‌ام خانواده‌ی ملك فاروق را نفرین كرد و گفت: خدایا او را رسوا کن و به وسیله‌ی صلیبی‌‌ها آبرویش را ببر! نفرینش به امر خدا به وقوع پیوست: مادر فاروق مسیحی شد و خواهر و مادرش با مردان مسیحی ازدواج كردند. 

 از آن روز پیوسته منزل در محاصره بود و همه‌ی امور زندگی ما با مشكل مواجه شد. برادرم سیف در كنار تحصیل در دانشكده‌ی حقوق با اقتدا به پدر در دارالعلوم درس خواند و با وجود در دست داشتن ابلاغ استادی از تدریس او در دانشگاه قاهره جلوگیری كردند و مركز گزینش ابلاغیه او را رد كرد. وزارت آموزش و پرورش من را هم به اسیوط منتقل كرد و مورد آزار و اذیت قرار داد اما درمقابل آنان ایستادگی كردم تا به حق خود دست یافتم. 

سناء-البنا.4.jpg

همزیستی با مشكلات

 • با این همه مشكلات با چه انگیزه‌ای توانستید این همه استقامت كنید؟

 این همان چیزی بود كه از پدرمان، این شهید راه حق آموخته بودیم، زندگی اعضای خانواده اینگونه بود. مادرم هم مثل ما بود، هرگاه ماموران برای تفتیش به منزل می‌آمدند و چیزی از لوازم منزل را برمی‌داشتند، جلوی افسران به ما می‌گفت: آنچه را برداشته‌اند یادداشت كنید تا برگردانند زیرا از وسایل خصوصی شهید حسن البنا و آثار تاریخی منزل است و باید آنرا برگردانند. در سال1956 هنگامی كه از دختران و زنان كشف حجاب می‌كردند، این دستور را رد كردم و گفتم هر كسی تلاش كند حجاب را از سر من بردارد قبل از اجرای این كار پایان زندگی‌اش فرا می‌رسد. در حقیقت پایداری و قدرتمندی در راه حق، ستمگران را به وحشت می‌اندازد. هنگام بازداشت سیف و شوهرم نیز با آنان اینگونه برخورد كردیم و چون پس از اندکی زن قاضی پرونده فوت كرد، قاضی گفت: لابد شما من را نفرین كرده‌اید.

 • آیا شما مشكلات و دردسرهای امام را درك و احساس می‌كردید؟

 بلی! به طور طبیعی با تمام وجود همراه او بودیم. قبل از شهادت برای مدتی خانواده در اضطراب به سر می‌بردند؛ زیرا منزل بارها مورد یورش و تفتیش قرار گرفت، بعضی شب‌‌ها را در منزل مادر بزرگ سپری می‌کردیم. یك مرتبه یكی از برادران از منطقه صعید با اسلحه آمد و بر پلكان منزل نشست تا هر كس را كه قصد آزار و اذیت خانواده را داشته باشد به قتل برساند. 

آخرین روز‌‌ها

 •  از آخرین روزهای حیات امام چه خاطره‌ای دارید؟

 یك روز امام برای نماز به مسجد رفته بودند و ما از پنجره چشم به انتظار بازگشتشان بودیم؛ زیرا می‌ترسیدیم آسیبی به ایشان برسد. در این هنگام چشم ما به دو نفر نقابدار افتاد كه كنار خیابان به انتظار نشسته بودند. مادرم خادم منزل و خواهرم وفاء را فرستاد تا هر كدام به یكی از مساجد نزدیك منزل برود و امام را از موضوع با خبر سازد، به مجرد اینكه آنان از منزل خارج شدند، مردان نقابدار پا به فرار گذاشتند. از روز 8 دسامبر كه مركز اصلی جماعت منحل شد تا انقلاب 25 ژانویه عوامل ترور، وحشت و جاسوسی منزل ما را احاطه داشتند. 

همگان احتمال ترور امام را در سر داشتند، به مجرد بیرون شدن و تأخیر در بازگشت احساس می‌كردیم او را كشته‌اند. امام از منزل بیرون می‌رفت تا از شیخ مصطفی مراغی بخواهد برای آزادی اعضای اخوان وساطت كند یا راهی جهت ملاقات با پادشاه بیابد. پدرم مرتب می‌گفت: پیوسته ناله‌ی كودكان اخوان در گوشم طنین‌انداز است. وقتی از این ملاقات‌‌ها نتیجه‌ای ندید اعلان كرد كه به زودی از همه چیز كناره‌گیری می‌کند و به نزد شیخ نبراوی در مزرعه‌اش می‌رود، اما مأموران دولتی شیخ و فرزندانش را دستگیر كردند و مزرعه‌اش را آتش زدند. 

خانواده‌‌های مصری

 • خانه و خانواده‌ای را كه درآن بزرگ شدید چگونه توصیف می‌كنید؟

ما خانواده‌ای مانند دیگر خانواده‌‌های مصری بودیم كه از صبغه و رویكرد اسلامی برخوردار بودیم، در روزهای عید رد و بدل شدن هدایا، پذیرایی با شیرینی و دعوت همسایگان به غذا امری عادی و معمول بود. 

 • حسن البنا به عنوان پدر چه ویژگی‌‌هایی داشت؟

 ایشان پدری بسیار مهربان، خونگرم و دلسوز بود. در خانواده‌ی ما مادر به سختگیری شهرت داشت و فرزندان را محاسبه و بازخواست می‌كرد، اما پدرم حکم پناهگاه را داشت، به او پناه می‌بردم تا كتك نخورم، هرگاه اشتباهی از من سر می‌زد و مادرم قصد تنبیه مرا داشت، فرار می‌كردم و در كنار پدر، زیر میزش پنهان می‌شدم. 

همگی تلاش می‌كردیم رضایت پدر را جلب كنیم و دوست نداشتیم از ما دلگیر شود، اما این نه به خاطر ترس از او، بلكه به خاطرمحبت و احترامی بود كه برایش قائل بودیم. بیاد نمی‌آورم كه حتی یك روز با یكی از ما به سختی و درشتی برخورد كرده باشد. 

فقط دو تنبیه

 • از آنچه گفتید چنین برداشت می‌كنیم كه او هرگز شما را تنبیه و مجازات نكرده است؟ 

 پدرم فقط دو مرتبه من را تنبیه كرد. یكی در آن روز كه از پنجره پدرم را دیدم که با جمعی از اعضای اخوان، به منزل می‌آیند و من مثل هر كودك دیگری به استقبال او دویدم و فراموش كردم دمپایی خود را بپوشم. پدر نگاهی به پاهای من انداخت. من به منزل برگشتم و از نگاه او به اشتباه خود پی بردم. وقتی مهمانان رفتند من را صدا زد و دستور داد پاهایم را روی میز غذاخوری بلند كنم و درحالی كه می‌خندیدم با خط‌كش بر هر یك از پاهایم ده ضربه زد. پس از آن هرگز آن اشتباه را تكرار نكردم. 

 دومین تنبیه زمانی بود كه خدمتكار كوچك منزل را دشنام دادم و پدر مداد را از جیب درآورد و كنار گوشم گذاشت و مرا گوش مالی داد كه تا یك ماه درد می‌كرد. تنبیه پدر ما را هوشیار می‌كرد تا دوباره اشتباه خود را تكرار نكنیم. 

روش تربیتی گام به گام

 • چگونه محبت و علاقه به عبادت را در شما به وجود آورد؟ 

 امام در تعامل با ما با تسامح و روش گام به گام برخورد می‌کرد. من از كودكی با قرائت فاتحه و سوره‌‌های كوچك، كنار مادرم نماز می‌خواندم. یك روز پدر به منزل آمد و دید نماز نمی‌خوانم. با تعجب علت را جویا شد، گفتم التحیات را حفظ نیستم و نمی‌خواهم بدون آن نماز بخوانم. پدر سفارش كرد به جای التحیات، حمد را بخوانم و گفت: سوره‌ی حمد كفایت می‌كند. 

 ایشان در مورد عمل به فرایض هم همین روش را رعایت می‌كرد. همان طور که احکام عبادی بر مسلمانان نخستین در چند مرحله نازل شد او نیز همه‌ی احكام را به یكباره بر ما تحمیل نمی‌كرد. 

 • آیا هنر، سینما و تئاتر در زندگی شما معنا داشت؟

 تقریباً یك ماه قبل از شهادت فیلمی از فلسطین در سینما به نمایش گذاشته شد و سر و صدای بزرگی به پا كرد. وقتی از ایشان اجازه خواستیم تا به سینما برویم اجازه داد ند و ممانعتی به عمل نیاوردند. ایشان سینما را مطلقاً رد نمی‌كرد بلكه بر حسب مضمون و محتوای فیلم و چگونگی استفاده از این صنعت، دیدن بعضی از فیلم‌‌ها را مفید و برخی دیگر را مضر و ناجایز می‌شمردند. ناگفته نماند که بیشتر فیلم‌‌ها در آن زمان، دارای مضامینی نامفید بودند. 

 اخوان ابتدا از تئاتر استفاده کرد و تئاترهایی را در خانه‌ی «اوپرا» به روی صحنه برد. ما هم برای تماشا به آنجا می‌رفتیم. 

 • آیا به شما كودكان اجازه داده می‌شد از وسایل سرگرمی استفاده كنید؟

 بلی به ما اجازه می‌دادند تا از وسایل بازی و سرگرمی استفاده كنیم. زمانی كه كوچك بودیم یك دستگاه رادیو داشتیم كه در آن موقع در مصر دستگاه جدیدی به حساب می‌آمد. ساعت هشت و نیم صبح به رادیو قرآن و شامگاه به اخبار گوش می‌دادیم، ابتدا رادیو فقط همین برنامه‌‌ها را داشت بعدها برنامه‌‌های مخصوص كودكان هم اضافه شد. هرگاه پدربزرگ به منزل می‌آمد و می‌دید به برنامه‌‌های «بابا شارو» گوش می‌دهیم تعجب می‌كرد و نگاهی به پدر می‌انداخت كه چگونه اجازه داده این برنامه‌‌ها را گوش كنیم. 

 • شما اشاره كردید كه امام با اهتمام به مناسبت‌‌های دینی- تاریخی مخالفت نمی‌كرد، بفرمایید برخورد ایشان در مورد مجالس مولودی به مناسبت ولادت پیامبر خدا -صلی الله علیه وسلم- چگونه بود؟

 ایشان جشن ولادت پیامبر را رد نمی‌كردند بلكه برای ما شیرینی می‌خرید و می‌گفت: ما به خاطر یادآوری اخلاق، موضعگیری‌‌ها و مشكلاتی که پیامبر در انجام رسالت تحمل کردند در این مراسم شرکت می‌کنیم تا به ایشان اقتدا كنیم و شعار «پیامبر رهبر ماست» را عملی سازیم. 

ایشان اجازه نمی‌دادند این مناسبت‌‌ها بدون آموزش و فراگیری مسایل جدید بگذرد. به یاد دارم یك مرتبه به مناسبت ولادت پیامبرخدا (صلی الله علیه وسلم) شیرینی خرید و داخل ظرف‌‌هایی تقسیم كرد و از ما خواست شعار اخوان را از حفظ تكرار كنیم و هركس آنرا بدون اشتباه تكرار می‌كرد سهمیه‌ی خود را دریافت می‌نمود و هركس خوب حفظ نداشت می‌رفت آن را حفظ می‌كرد و بعد از آن می‌آمد و شیرینی خود را تحویل می‌گرفت. بعضی اوقات هم، حفظ یك حدیث را در برنامه می‌گذاشت. ایشان می‌خواستند به ما آموزش دهند كه پاداش باید در مقابل رفتار نیک دریافت گردد و حق از پیش‌تعیین‌شده‌ای نیست. 

 اشتغال به دعوت

 •  امام شهید همیشه در حال مسافرت بودند آیا آن روز‌‌ها را به یاد می‌آورید؟ 

 بله، امام در طول سال تحصیلی استان‌‌های ساحلی را تحت پوشش قرار می‌داد؛ زیرا این استان‌‌ها به قاهره نزدیك بودند. روز‌‌های دوشنبه و پنجشنبه فقط صبح‌‌ها به مدرسه می‌رفت و بعد ازظهر به یک سفر کوتاه می‌رفت و آخر وقت همان روز بر می‌گشت گاهی پنجشنبه به سفر می‌رفت و صبح شنبه برمی‌گشت. 

 با شروع تعطیلات تابستان ما را به شهر اسماعیلیه نزد خانواده‌ی مادرم می‌برد و چند روزی با ما می‌ماند، سپس با قطار به اسوان مسافرت می‌كرد و از آنجا به روستاها و مناطق مختلف صعید سر می‌زد. پدرم سعی می‌كرد با قطار درجه 3 مسافرت كند تا بتواند كنار مردم عادی بنشیند و اسلام را كه بدست استعمارگران اشغالگر به حاشیه رانده شده بود، به زندگی مردم بازگرداند، و بدینوسیله به گفته‌ی خودش اسلام موجود در ضمیر آنان را به حركت در می‌آورد. 

 •  از مشغولیت امام به کار دعوت در طول سال گفتید. آیا این وضعیت بر خانواده‌ی شما تأثیر نمی‌گذاشت؟

 یك روز یكی از خواهران در عربستان سعودی به من گفت: برخی نقل می‌کنند که امام فرموده: اگر یك خانواده‌، بدبخت شود یك امت خوشبخت می‌شود. گفتم هرگز و مطلقاً حتی یك روز در كنار پدر احساس بدبختی نكردیم. او حتی یك بار هم در حق ما كوتاهی نكرد، خداوند بر او منت گذاشت و توفیقش داد تا بین همه‌ی كارهایش هماهنگی و نظم ایجاد كند. او نسبت به پدر و مادر خود و خویشاوندان همسرش نیكوكار و فرمانبردار بود و در دفتر كارش برای هریك از ما پرونده‌ای داشت كه درآن دریافت‌‌ها، سابقه‌ی بیماری‌‌ها و حتی گواهینامه‌‌های تحصیلی ما را نگهداری می‌کرد. او به امور آموزشی ما شخصاً رسیدگی می‌کرد. من ابتدا وارد آموزش ابتدایی غیررسمی شدم، اما پدرم معتقد بود آموزش رسمی و دولتی سطح بالاتری دارد؛ لذا تصمیم گرفت من را همراه خواهرم به مرحله‌ی آموزش ابتدایی بفرستد اما میسر نشد و به ناچار مرا در مدرسه‌ی خصوصی ثبت‌نام كرد؛ هرچند آن مدرسه مانند امروز از كیفیت آموزشی خوبی برخوردار نبود. ناظم آنجا برای پدرم احترام زیادی قائل بود. مدیر مدرسه بدون این كه درس خوانده باشم مرا قبول كرد و سر كلاس اول ابتدایی نشستم و از آنجا به كلاس دوم دولتی منتقل شدم و چون پایه‌ی درسی‌ام ضعیف بود در آن سال مردود شدم. لذا خیلی ناراحت شدم و كلید كمد مدرسه‌ام را پیش پدر انداختم و گفتم دیگر نمی‌خواهم به آن مدرسه بروم، بروید و وسایل من را بیاورید. پدر گفت: ایرادی ندارد. اتفاقاً مادرت می‌گوید: كار‌‌های منزل را هم بلدی و هم علاقه داری که انجام بدهی، از امروز در خانه بنشین و به مادرت كمك كن. گفتم: مشکلم حل شد كلید مدرسه‌ام را پس بدهید. 

 امام به برادرم سیف پول می‌داد تا كتاب بخرد و او كتاب‌‌های پلیسی مانند «ارسیل لوبین» را می‌خرید. پدرم می‌خواست او را به خواندن كتاب‌‌های لغت و زبان عربی علاقه‌مند سازد، لذا تعدادی از این نمونه كتاب‌‌ها را در كتابخانه‌ی خود گذاشت تا سیف بخواند. او آنها را خواند و از آن روز عاشق زبان عربی شد. 

 • تعطیلات تابستانی را چگونه می‌گذراندید؟

 تعطیلات را در اسماعیلیه می‌گذراندیم. در آنجا جهت فراگیری احادیث پیامبر به مدرسه‌ی «امهات المؤمنین» می‌رفتیم. به محض اینكه به اسماعیلیه می‌رسیدیم، خطاب به استعمارگران می‌گفت: ای اشغالگران! اسماعیلیه اعلان جنگ نموده است و زشتی‌‌های اشغالگری را برای ما توضیح می‌داد. گاهی با بچه‌‌ها آتشی روشن می‌کردیم و دور آن به بازی مشغول می‌شدیم، برادرم سیف هم این سرود را می‌خواند: استعمار سقوط می‌كند. 

عبای دمور

 • عكس امام را گاهی با لباس ساده و محلی و گاهی هم با كت و شلوار و كلاه مشاهده می‌كنیم. آیا ترجیح نمی‌دادند پوشش خاصی داشته باشند؟

 ایشان در مكان‌‌های مختلف پوشش خاص آن محل را می‌پوشیدند. لباس گشاد و عمامه جای خود را داشت و كت و شلوار جای خود را و در مسجد هم لباس مخصوص آن را می‌پوشید. هیچ یک از اینان را پوشش خاص اسلامی نمی‌شمردند. البته یك بار به مجلسی دعوت شده بود و لازم بود که حتماً كت و شلوار بپوشد اما از پوشش آن سرباز زد و گقت این یک لباس اروپایی است و در حالیكه اشغالگران در مصر حضور دارند، پوشیدن آن مناسب نیست. 

 استاد از تولیدات داخلی حمایت می‌كرد. زمانی كه كارخانه‌‌های بافندگی مصر به راه افتاد، استفاده از پارچه‌‌های انگلیسی را تحریم كردیم، همان لباسهایی كه پنبه‌ی آن از مصر خارج و دوباره به شكل پارچه وارد مصر می‌شد. گرچه ابتدا پارچه‌‌های مصری كیفیت خوبی نداشت اما خواهران ما از همین‌‌ها استفاده می‌كردند و امام هم جهت حمایت از تولیدات ملی عبای خود را از پارچه داخلی «الدمور» می‌دوخت. 

فراست و تیز بینی

 • مهمترین ویژگی‌‌های امام در میدان دعوت كدام است؟

 امام از یک حافظه‌ی بسیار قوی خدادادی برخوردار بود. ایشان هزاران نفر از برادران را با نام، نام خانوادگی و سن و سالشان می‌شناخت و چنانچه فردی را پس از گذشت چند سال از نخستین دیدار، می‌دید، می‌شناخت و احوالش را جویا می‌شد. همچنین از فراست و تیزبینی خاصی برخوردار بودند، در جریان درس سه‌شنبه‌‌ها كه مركز اصلی و خیابان‌‌های محله‌ی حلمیه از حاضرین پر می‌شد بعد از پایان درس از جوانان می‌خواست تا با افرادی كه برای اولین بار در جلسه شركت كرده‌اند، دیدار خصوصی داشته باشد، او با آنان و كسانی كه از سخنانش متأثر شده بودند صحبت می‌كرد و آنان هم بلافاصله به جماعت می‌پیوستند. 

 تأثیرگذاری ایشان به حدی بود كه در اولین دیدار، جوانان منطقه‌ی بولاق و برادری بنام «احمد نار» را جذب نمود، یك روز امام، برای ایراد سخنرانی به این منطقه رفت، جوانان بولاق كه فكر می‌كردند امام بدون اجازه در آنجا خیمه زده است آمدند تا خیمه را برچینند. با ورود جوانان و از جمله «احمد نار» امام در حال سخنرانی بود و از موضوع شجاعت در اسلام و شجاعت رسول خدا سخن می‌گفت. احمد نشست و به سخنان امام گوش داد و بعد از سخنرانی نیز با استاد دیدار و گفت وگویی کرد و در همان جلسه به جماعت اخوان پیوست. 

جایگاه زن نزد امام بنا

 • از ویژگی‌‌های ناشناخته‌ی بگوئید؟

 اولین ویژگی ایشان در منزل احترام گذاشتن به خانواده و اهل بیت بود. او هیچگاه مادرم را جز به «مادر وفاء» صدا نمی‌زد، مادرم هم ایشان را با لفظ «استاد» مخاطب می‌ساخت. همچنین هیچگاه ندیدم که صدای خود را در حضور كسی بلند كند. او از نگاه‌‌های ما به خواسته‌‌های ما پی می‌برد و نزد ما از هیبت خاصی برخوردار بود، وقتی وارد منزل می‌شد همه‌ی اهل منزل از جمله عمه‌‌ها و عمو‌‌هایم به جز مادر و مادربزرگ از جای خود به نشانه‌ی احترام بلند می‌شدند، گرچه ایشان هرگز انجام چنین چیزی را از ما نخواسته بود. هیچگاه نشنیدیم که کسی را دشنام دهد. 

 زنان نزد او از جایگاه ممتازی برخوردار بودند حتی با خدمتكار زن منزل به طور شایسته‌ای برخورد می‌كرد. امام پسرعمو‌‌های مادرم را نیز شناسایی كردند، در یک سفری که به روستای «صول»، زادگاه خانواده‌ی مادرم، رفتند و متوجه شدند پسرعمو‌‌های مادرم در آنجا سكونت دارند آنان را به منزل دعوت كردند و از مادرم خواستند آماده شود تا او را به خویشاوندانش معرفی كند. 

 خواب ظهرشان بسیار كوتاه بود، یك بار از خواهرم خواست فقط هفت دقیقه بعد فنجان قهوه را آماده کند و ایشان را بیدار نماید. ایشان در شبانه‌روز فقط چهار ساعت می‌خوابید. 

آثار مكتوب امام همچنان نو و به روز است

 •  فكر می‌كنید اگر امام الان زنده می‌بود برای امت چه پیامی داشت؟

 امروز نوشته‌‌ها و پیام‌‌های امام كاملاً مانند زمان خودش نو و تازه به نظر می‌رسد. مطلبی كه شاید بسیاری نمی‌دانند این است كه امام مانند بلشویك‌‌ها و كمونیست‌‌ها فلسفه‌ای از فلسفه‌‌های ساخته و پرداخته‌ی دست بشر، آنهم با تاریخ مصرف کوتاه مدت را نیاورد، بلكه تلاش كرد دین خدا و روش و منهج عملی سلف صالح را زنده كند، او از برنامه‌ای گام به گام و منطقی در تربیت افراد بهره برد. نسل اول دعوت را ابتدا با افتخار انتساب به خدا آشنا کرد و سپس وضو و نماز و اهمیت این قبیل تکالیف را به آنان آموزش داد. که این برنامه همان منهجی است که از سیرت دعوی پیامبر خدا به دست می‌آید. 

 نمونه‌‌ها زیاد است به عنوان مثال عرض کنم وقتی رساله «بین امروز و فردا» را می‌خوانم که در آن می‌فرماید: قرآن منبع اصلی قانونگذاری و بیان شریعت است که به طور تدریجی نازل شده و گام به گام اصول قوانین اجتماعی را وضع و اجرا نموده است. همه‌ی عبادات آمده تا قوانین اجتماعی را در خدمت جامعه نهادینه سازد. مثلاً نماز فقط عبارت از یكسری حركات نمایشی نیست؛ بلكه در خدمت جامعه است. كلمه‌ی شهادت بشر را تربیت می‌کند تا برخی بر برخی دیگر ظلم و تجاوز نكنند و پایه‌‌های مساوات و برابری را برقرار می‌سازد، همانطور که نماز حاكمیت و برتری را ویژه خدا قرار می‌دهد. یا آنگاه که در پیامش به جوانان می‌گوید: از اختلاف و تفرقه بپرهیزید. گویا همین الان با آنان سخن می‌گوید و همگان را از تفرقه‌یویرانگر موجود برحذر می‌دارد.